سیـدی مـولای مـن !
بغضی قدیمی گلویم را گرفته ...
من حرم را ندیده ام اما ... روزگارم پُر است از یادش...
روزگارم به نام تو ایها الارباب
از دور سلام....!
الســـلام علیک یا اباعبــدالله
..
..
نه آرام نمیشوم
کلافه بلند میشوم ، دنبال تسبیحم، که تنها لمس دانه هایش آرامش است!
لای انگشتانم میپیچم عزیز صد دانه ی سبزم را!
دوباره دراز میکشم
و با بستن چشمهایم سعی میکنم ذهنم را از این بی قراری آزاد کنم ..
اولین دانه را می اندازم
یا غیاث المستغیثین یا معبود سواک
اولین قطره اشکم ..
دومین دانه را می اندازم ..
یا غیاث المستغیثین یا معبود سواک
دومین قطره ی اشک..
سومین دانه را می اندازم
یا غیاث المستغیثین یا معبود سواک
سومین قطره اشک...
صدای زمزمه ی ملتمسانه ام و صدای افتادن دانه های تسبیح روی هم ،
و مرور میکنم ذکری را که سید الشهدا در گودال قتلگاه نجوا کرد!
خجالت میکشم از این مقایسه!
که انقدر غرق دنیایی شده ای که برای خودت ساخته ای...؟
که غمهای خیلی خیلی خیلی بزرگ ما هم به پای غمهای سه ساله اش نمیرسد!
که گودی قتلگاه و نگرانی اهل حرم کجا و دلتنگی تو کجا...!
ذره در برابر دریا...!
و این همان آرامش است...!
حسین جان تو خود خود آرامشی و من هنوز هم ...
تسبیح به اخر میرسد، اشکهایم را روی صورتم پخش میکنم
و سلام میدهم
صلی الله علیک یا اباعبدالله...
بابی انت و امی یاثارالله ...
..