روزی به مرحوم آیت الله بهجت (ره) گفتند: کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید، فرمودند: لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی
« خدا می بیند »!
که محسن دو چشمش به گیتی گشود
علی کشاورز بابای او
بود طاهره نیک مامای او
زتحصیل تا راهنمایی بخواند
به سربازی اسب شرافت براند
به خدمت سپه رفت و سرباز شد
به نقش اعدو سرافراز شد
به جمعی از اعضاء و فرماندهان
به مأموریت رفت زاهدان
سی بهمن هشتاد یک در غدیر
به برگشتن از زاهدان کویر
سر کوه سیرچ اندر آن آسمان
شب صوت و تاریک شد ناگهان
که طیاره با ضربتی پر صدا
به قله زد و گشت از هم جدا
که آن انفجارش به آتش کشید
که هر پیچ و پره به یک سو پرید
زآتش همه راکبان سوختند
به قرب خدا چهره افروختند
چو گلپاره یکباره پرپر شدند
به مثل کبوتر به حق پر زدند
به آن ها غدیر سایه افلاک شد
محرم به اقوام غمناک شد
چو محسن چو گل سوی گلزار شد
که در ده زیار او به گلزار شد
که استانی از غم عزادار شد
که «آزاد» سوزش به اشعار شد
شاعر: مرحوم فتح الله زرین کلاه
مرد فقیری، غلام های عمید خراسانی را دید که لباس های بسیار زیبا و پیراهن های دیبا برتن دارند. رو به آسمان کرد و گفت:« خدایا! بنده پروری را از عمید خراسانی یاد بگیر که غلام هایش را با لباس زربافت و زیبا می آراید.» از قضا پس از اندک زمانی، بین عمید و یکی از امیرانش، جنگی در گرفت و عمید شکست خورد و فرار کرد، امیر، غلام های عمید را دستگیر کرد و هر چه به آن ها وعده و وعید داد و هر چه آن ها را شکنجه کرد تا جای عمید را به او بگویند نگفتند. وقتی آن مرد فقیر، وفا و همت والای آن ها را دید، خودش انصاف داد و گفت:« بندگی را هم باید از بندگان عمید یاد گرفت.»
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
«القدس لنا»
وعده ی دیدار ما فردا ساعت 11:30 مقابل شهرداری چترود
*کانون فرهنگی، هنری شهید محسن پوردرانی مسجد جامع و دهیاری ده زیار*